مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ختل و متل

بی براری

سلام ملوسکم خدا نخواست یه داداش داشته باشی سونو میگه بازم بچه دختره اما علایم ماماهای خانگی میگه پسره من سونو رو مطمئن ترم نمیدونم وقتی بیاد چکار میکنی اما میدونم در عین لجبازی و یدندگیت خیلی مهربونی این شبا وقتی میخوایم بخوابیم میری سر دفترت و میگی یه لحظه وایسا میخوام نگاشی بکشم و شروع میکنی بکشیدن اگه یه خط کوچولو هم تو یه صفحه کشیده باشی دیگه راضی نمیشی اونجا چیزی بکشی خیلی دوست داریم   ...
7 آبان 1391

زیارت

سلام عسیسم هر وقت میخوام از تو بنویسم ته دلم غنج میره ،اخه خیلی خوشمزه و دوس داشتنی هستی شیرین کاری هات خیلی زیاده اما مامان این روزها هم وقت نداره هم کمی حوصله نداره تازگی هر کاری میکنی که کمی ناراحت میشم سریع میگی مامان ببخشید واین کلمه اخر رو با تلفظ قشنگی میگی که باید حتما تورو بوسید چشم چشم دو ابرو رو قشنگ میخونی و نقاشی میکشی تو قران و نماز پیشرفت داشتی به پرستارت سپردم توی شعر و  نقاشی باهات کار کنه  علاقه زیادی به عرض اندام داری تا کسی بخصوص فاطمه تعریفی میکنه تو هم با دست وزبون شروع میکنی به حرف زدن خداحافظ رو کامل میگی دیگه نمی گی خافظ واسه تولد امام رضا که رفته بودیم مشهد (یه اردوی اداری ...
22 مهر 1391

شیرین زبون

سلام نور چشمام رشد اموزشی خوبی داری خیلی سریع همه چیزو که میبینی یا میشنوی یاد میگیری جمله بندی هات کامله سوره حمد رو هم حفظ شدی واسه هر کاری تشکر میکنی  و میگی :مسی تادراز میکشم میگی مامان حالت بده؟ من :اره محیا:بالش بیارم و بدون اینکه منتظر جواب بمونی میدوی میاری و دست و کمرمو ماساژ میدی مهربونی و هم دردیت زیاده خیلی بابایی شدی تا بابا ازت دور میشه میگی مامان بابا کجاست ؟ وقتی بابا رو میبینی میدوی دور اتاق ومیگی نمیتونی منو بگیری! شدی یه طوطی در مقابل تمام رفتارها و گفتارهای فاطمه پرستار جدیدتم دیروز اومد خدا کنه با هم بسازید شبا عادت کردی...
28 شهريور 1391

نی نی وبلاگ

امان از دست این نی نی وبلاگ که درست واسه تولد تو باید ارتقا داشته باشه و منو دست بسته کنه هر چند بابا تولدتو  بخاطر فوت مادر بزرگ بکامم زهر کرد و نذاشت همون کیک ساده رو هم داشته باشیم اما با همه وجود از اومدنت خوشحالم عزیز مهربونم ...
16 شهريور 1391

تولد/15شهریور

عزیز من گل من تولدت مبارک   قشنگ شدی گل شدی شدی مثل عروسک   عزیز من گل من تولدت مبارک رو سقف این اتاقه یه عالمه ستاره می خوان تولدت رو جشن بگیرن دوباره فشفشه های روشن بادبادک های رنگی تو دستامون می رقصن رقص به این قشنگی وقتشه که فوت کنی   شمع ها رو خاموش کنی   شادی و مهر رو کنی   غم رو فراموش کنی نگاه نکن اینقدر   تو آینه خودت رو بیا ببر عزیزم کیک تولدت رو     فوت کن,فوت کن,فوت کن   شمعها رو خاموش کن فوت کن,فوت کن,فوت کن غم رو فراموش کن   ...
16 شهريور 1391

خلاقیت

سلام جوجو کمی از دستت عصبانی ام نمیدونی چرا؟ دیشب سر شب خوابیدی وقتی تازه ساعت ٣٠/١شب خواستیم بخوابیم غر زدنات شروع شد اول که تو تختت نرفتی بعد هم پیله کردی لامپها روشن بمونه و کسی نخوابه زیر لب زمزمه میکردی مامانجون خوابه باباجون خوابه دایی خوابه خاله خوابه همه خوابیدن اما ما باید بیدار میموندیم منکه از ماه رمضون معده درد بدی گرفتم دائم حالم بده ضعف میکنم اما میل به غذا ندارم دیشب هم اینجوری بودم هر قدر کوتاه اومدم و ملاحظتو کردم فایده نداشت مجبور شدم سرت داد بزنم که داری عصبیم میکنی از دادم ترسیدی و با گریه رفتی طرف بابا خیلی گریه کردی نفهمیدم کی خودم و تو خواب رفتیم اما تو که دیشب تو دلت مونده بود اول صب...
13 شهريور 1391

گومه سبزی

سلام عسیسی دیشب بعد افطار باباجون اینا اومدن دیدنت توهم که از شیرین کاری کم نذاشتی دست بالا بردن و خدا جون گفتنات برا بردن "کیانوش رستمی"وزنه بردار المپیک لندن بامزه بود اخر شب با بابا رفتی سرسره حدود ١ بود مشغول شستن ظرفا بودم اومدی گفتی مامان گلسنمه -------چی بدم بخوری عزیزم گولمه سبزی وای این اولین بار بود اینو میگفتی دلم میخواست بخورمت عاشق شعر مدرسه موشهایی وقتی از tvپخش میشه گوشات تیز میشه و میدوی طرف تلویزیون هر دفعه که من نماز میخونم میای زیر چادرمو تو هم احد صمد میگی وقتی هم قران میخونم میشینی بغلم و گوش میدی عاشق اینی که کتاب قران و بدم دستت وقتی...
14 مرداد 1391

خیال باطل

جوجو بلا سلام از دستت تمام بدنم درد میکنه تمام دیروز بازی کردی غروب هم خونه باباجون شیرین زبونی . طفلکی بابا تا افطار کرد فاطمه مجبورش کرد شب بریم پارک. هرچند تو مشغول شیطنتهای خودت بودی اما به عشق سرسر اواز پارک پارک سر دادی تازگیها کارای خطرناکی که پسرا انجام میدن ازت رویت میشه مثلا میری بالای مبلها و از رو دسته هاشون میپری  یا از میز عسلی شیشه ای میری بالاو سر از بالای اوپن در میاری  وقتی هم میخوای به چیزی اعتراض کنی یا میدوی با گریه میری طرف اتاقت یا هر چی دستته میزنی به در و لباسشویی و یخچال و ... چند شب پیش هم در یه چشم بهم زدن  دیوارهای خونه تازه ساز باباتو&...
10 مرداد 1391

دختر باهوش من

سلام جوجو خوشملی بازم بگم فدات شم اخه تو چقد خوشمزه ای در عین حال که خیلی یه دنده ای اما تا میگم مامان ناراحت میشه و گریه میکنه سریع کوتاه میای و نازم میکنی و میگی:اشتال (اشکال)نداله     چند وقتی میشه که بدون دست گرفتن از دیوار پله ها رو بالا و پایین میری هرچی به فاطمه یاد میدیم تو هم تکرار میکنی از 1تا 7میشماری و بعد میپری 11 عین یه طوطی هرچی از هر کس بشنوی چه خوب چه بد تکرار میکنی وقتی میریم بیرون هر جاحوصلت سر میره روی پاهات میشینی و زل میزنی به مردم هر چی صدات بزنیم نه محل میزاری نه تکون میخوری  اونجاست که دیگه باید بغلت کرد اخر ...
31 تير 1391

زلزله

سلام دردونه دیروز بابا تا شب اداره بود منو تو و فاطمه هم طبق معمول خونه بابا جون بودیم ظهر که رسیدم خونه دیدم همه خوابند و فقط خاله خدیج بیداره تو هم اومدی جلو پله ها و دوباره گفتی "مامان سلام" وای مامان همه خستگیم در رفت وقتی خاله اینا میان ماهم اتراق میکنیم خونه بابا جون عصر تو و محمد مهدی رو گذاشتیم پیش مامان و باباجون وبا خاله ها٤ساعت زدیم به بازار و خیابون بمیرم مامان برات برگشتنی مامان جون تعریف کرد میخواسته محمد مهدی رو رو پاهاش بخوابونه تو دیدی و با عصبانیت متکا رو از رو پاها مامانجون کشیدی و محمد مهدی رو هم زدی و علنابا زبون بی زبونی  اعلام کردی کسی حق نداره در حضور تو به بچه دیگه ای محبت ک...
22 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد