مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ختل و متل

عیدانه

سال نو مبارک   سلام عسل مامان اومدم جلو جلو سال جدید رو بهت تبریک بگم کوچولوی قشنگم که خودتو تو بغلم لوس میکنی و میگی نی نی اگه مامانو اذیت کنی دعوات میکنم ها فدای مهربونیت امیدوارم امسال پر از نشاط و بازی و شادی برات باشه و سالم باشی این اخرین پست امساله که برات میزارم سال نو رو به خودت و همه دوستای عزیز وبلاگیت تبریک میگم     ...
27 اسفند 1391

GPS

سلام عروسکم میخوام از این روزهات بگم میای شکممو ناز میکنی و میگی نی نی مامانو اذیت نکنی وقتی از درد پام مینالم میگی:مامان بزار دستتو بگیلم زمین نخوری اما همچنان پذیرای نی نی نیستی هفته پیش با فاطمه رفتم بازار چند مدل اسباب بازی برات خریم که وقتی نی نی اومد و تو لجت گرفت با اونا سرگرمت کنم یه جفت کفش قرمز هم برات گرفتم انقد برا کفشا ذوق کردی که حاضر نبودی موقع خواب از پات دراری این ذوقت برام باور کردنی نبود اخه سابقه نداشت چیزی برات بگیرم اینطوری کنی دائم میگفتی :پام شیکه؟ مدتیه جرات نمیکنیم باتو سوار ماشین بشیم چون یه مسیرهایی رو میشناسی و با جیغ و گریه میخوای ما از یه مسیر دیگه بریم گاهی فاصله ١٠دیقه ای خو...
20 اسفند 1391

محیا و نینی نیومده

سلام عروسک کوچولوی من  دیشب مدام تو خواب ناله میکردی و بلند بلند حرف میزدی خیلی نااروم بودی قبل از خواب بستنی خوردی ومن میترسیدم نکنه سرما خوردی داری هذیون میگی وممکنه تب کنی پرستارت گفت ١٠ونیم بیدار شدی البته با همون حالتهای دیشب چند وقت پیش داشتم به بابا میگفتم تا قبل از پیدا شدن نی نی و بزرگ شدن شکمم محیا بحدی بمن وابسته بود که حتی تو ماشین هم بغلم بود یه ازم جدا نمیشد اما حالا تو ماشین که حتما باید پشت سر بابا بشینه .ظهر هم که منو بابا با هم میریم خونه دستامو باز میکنم که بیاد بغلم اما میپره بغل بابا فقط وقتی بگم محیا انرژیم تموم شده میگه" انرجی" و بعد میاد تا محکم بغلش کنم وقتی زنگ ...
2 اسفند 1391

22بهمن

جو جوی قشنگم سلام دیروز همراه بابا و اجی فاطمه شال و کلاه کردی و رفتید راه پیمایی خیلی دیر برگشتید چون بابا شما رو پارک هم برده بود تمام دیروز که صحنه های راه پیمایی رو از tvمیدیدی میگفتی "پرگ پر امیکا پرگ پر اسرافیل دورت بگردم الهی ...
23 بهمن 1391

حسنی نگو یه دسته گل

سلام جوجو دیروز یه ساعت زودتر برگشتم خونه که تا وسط ظهر بود حمومت کنم. خیلی کثیف شده بودی این مدت اب زیاد گرم نبود میترسیدم مریض شی . تو حموم مثل خانما وایسادی تا یه کم از بغل موهاتو چیدم و بعد مشغول اب بازی شدی وقتی لیفت میزدم خوردم به سوختگی پشت دست چپت که چند روز قبل با وجود پرستارت چسبیده بود به ظرف غذا. دردت اومد دیروز هم که با فاطمه رفته بودی پیش پریا با دهن خورده بودی زمین و حالا زخم لب بالات پیدا شده بود . ولی در کل بعد حموم میدرخشیدی فدات بشم اینقد خوشگل میشی .دیروز که تو حموم شکمم رو لیف میزدم میگفتی مامان نی نی رو نشور نمیدونم حسادت میکنی یا نه اما میدونم با اومدن نی نی مشکلاتم با تو زیاد میشه. ...
1 بهمن 1391

لباس دعا

همیشه وقتی قراره دو روز تعطیلی داشته باشیم فکرم میره پی خواب بیشتر این بار اما شب اول هم من حالم خوب نبود هم محیا .اون طفلکی که یهو تب کرد .نیمه شب دیدم سعید بلند شد رفت اشپز خونه گفتم چی میخوای گفت شربت ضد تب واسه محیا ،یادم افتاد تموم کردیم یه قرص استامینوفن له کرد تو اب تا بهش بده ،اونم کمی شو خورد برخلاف همیشه راضی به پاشویه هم نمیشد.خلاصه سعید بینوا،٥ صبح ٢٨صفر راه افتاد تو خیابون دنبال یه داروخانه واسه شربت استامینوفن.تو این فاصله جالب بود که محیا از هذیون داشت یه نوحه محلی رو زمزمه میکرد. اون روز میخواستم لباساشو عوض کنم و لباش مشکی تنش کنم گفت :مامان میخوای "لباس دعا"برام بپوشی . شب دوم تعطیلی هم خانم دل درد گرفت خیلی ار...
24 دی 1391

مامان ظالم

دستم بشکنه مامان از ظهر جمعه که تو حمام کلی قشرق بپا کردی اعصابم بهم ریخت واسه همین عصر وقتی داشتیم میرفتیم خونه باباجون و فاطمه سر گفتن یه حرفی با وجودی که گفتم نگو پیله کرد زدم تو دهنش . تو خونه بابا جون وقتی توهم از خواب بیدار شدیو ٢٠دقیقه نازت کردم وگفتم بیا بریم دسشویی و اخر سر کار خودتو رو فرش کردی یهو هجوم بردم و هم دو تا سیلی محکم بهت زدم و هم کشون کشون بردمت بیرون .شاید چون خونه باباجون بود بهم ریختم اخه مامان جون نمیتونه نظافت کنه اگه خونه خودمون بود زیاد مهم نبود.خیلی بیرحم شدم نذاشتم کسی نزدیک بیاد و نازت کنه داشتی از گریه میمردی صورتت قرمز شده بود عذاب وجدان گرفتم خواستم بغلت کنم اما خیلی شیرین با گریه گفتی گمشو ب...
26 آذر 1391

معجزه

سلام شوشولوی من طبق معمول هر روز که میام اداره دلم یه دنیا برات تنگ میشه لحظه شماری میکنم واسه دیدنت روزی چند بار زنگ میزنم تا صدای قشنگتو که میگه" مامان کی میای "بشنوم دیروز بعد ناهار بابا میخواست بره یبرون هر کاری کرد متوجه نشی نشد که نشد اخرش با همون لباس خونه بردت فکر کردم باهم رفتید سوپری محل میوه بخرید اما ٥/١بعد با دست و پای یخ زده برگشتید برده بودت محل اپارتمانهایی که تازه خریده نظارتی کنه دیروز فاطمه واسه درس خوندن تنبلی میکرد اخه امروز امتحان کوییز داره سرش داد زدم تو هم خیلی اروم با اون لحن بچه گونه ملوست گفتی :مامان چلا خودتو عصبانی میکنی؟ کاش خوردنی بودی میخوردمت . دیشب اخبار یه بچه دوساله رو نشون د...
8 آذر 1391

دقت

دختر بلای من دیروز ابجی فاطمه یه جفت چکمه سفید بلند خریده بود وقتی پوشیدش تشبیه تو خیلی قشنگ بود گفتی : اجی پلیس شدی؟ و من عمق دقت تو رو فهمیدم که وقتی میریم خیابون و میگی پلیس از سر تا پا براندازشون میکنی دیروز بردمت روضه ذکر کردن و دعا خوندنت جالب بود این روزا دائم سر دفتر و کتابای فاطمه بخصوص کتابای زبانش درگیری میگی مامان:وان تو تلی فور بخونم ؟ومنم با التماس باید فاطمه رو راضی کنم کتابشو بده دستت البته خط خطیش نکنی فردا هم تولد فاطمه جونه ...
30 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد