مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ختل و متل

عمر مامان

سلام کوچولوی من روز بروز علاقه من بتو بیشتر می شه نمیدونم چکارت کنم عسلم دیروز بابا فاطمه رو برد کلاس ژیمناستیک و خواست برا برگشت منو تو بریم دنبالش خواب بودی بیدار شدی اما با نق و نوق اولین بار بود اینطوری میشدی گفتم شاید خواب بد دیدی یه ریز صدا میزدی  بابا زنگ زدم به بابا شاید با شنیدن صداش بهتر بشی ظاهرا خوب بود اما وقتی خواستم لباس بپوشی بریم سراغ اجی دبه دراوردی با هر ترفندی بود لباس تنت کردم حالا از پله ها پایین نمی اومدی چند بار مثلا قهر کردم فایده نداشت چند بار به نشانه رفتن تا پایین پله هارفتم فایده نداشت کلا رفته بودی تریپ لج نیم ساعت تو راه پله معطلت شدم داشتم از...
22 تير 1391

حادثه

سلام ارزوی مامان دو روز گذشته بخاطر کار مامان و بابا همگی رفتیم تهران عصر شنبه بابا تو و اجی جان و برد پارک فاطمه میره تاب بازی بابا تا میره فاطمه رو محکم هل بده از تو غافل میشه و یه بچه دیگه با تابش میخوره بتو بالای لبت شکاف خورد و بابا تورو خونی و گریون اورد تا برسونیم درمانگاه وای که چقدر برات گریه میکردم و تو با نگاه بمن میگفتی مامان گیه نکن یکی اونجا گفت باید بخیه بشه  نذاشتم اخه جاش تا همیشه تو صورتت میموند یه کم شستشو دادن و برگشتیم خواستم ببرمت یه متخصص زیبایی که اگه بنا به بخیه بود اونا برات نامرئی بزنن امامگه نوبت گیر میومد شب وقتی خوابیدی حس کردم شکاف مثل هلال ما...
12 تير 1391

شاهکار

سلام عزیزکم دیروز صبح تا چادرمو برداشتم برم اداره بیدار شدی با گریه گفتی:مامان بیلیم گفتم کجا محیا:ماشین صدای ماشین بابا رو شنیدی خدارو شکر فاطمه هم بیدار شد و هر دو تا تونو بردم پیش مامان جون ظهر که برگشتم با ذوق اومدی دم پله ها محیا:مامان سلام سلام عسیسم خوبی خوبم بعد شاد و شنگول اومدی جلو خاله خاتون اولین غلت رو درست حسابی زدی و در رفتی شب دوباره تکرار کردی .عالی بود داری حرکت های فاطمه رو تکرار میکنی .حتی روی پل رفتنت هم عین یه ورزشکار حرفه ایه امشب برا اولین بار جدا از مامان توی تختت خوابیدی .تو اتاق اجی جان تا صبح چند بار بهت سر زدم  تکون نخوردی خونه جدید مبارک کوچولوی...
8 تير 1391

21مین ماهگی

سلام شیرین زبونم فدای مهربونی هات شم که طاقت نداری اشک مامانو ببینی گاهی که باهام لج میکنی میگم محیا مامان گریه کنه میگی گٍیه (یعنی اره )بعد تا ادای گریه رو در میارم سریع میای موهامو نوازش میکنی و منو میبوسی که گریه نکنم گاهی هم خودت بمن پیشنهاد میکنی برا سرکشی ت گریه کنم خیلی داری بمن وابسته میشی توی خیابون یا ماشین یا پارک فقط دنبال منی و دستت تو دست من وقتی از بیرون میایم خونه تا میرم لباسامو عوض کنم سریع دنبالم میگردی و صدا میزنی مامان ! دیروز چند تا عطسه کردم گفتی عافیت گفتم مرسی گفتی سلامت باشی خیلی باادبی تا یه چیزی میخوای که برات میارم میگی :  مِيسی مامان ...
3 تير 1391

بلبل

سلام ای کیو سان مامان دیگه احساس دخترونه بهت ندارم صدات میزنم پسرم! اخه عین پسرا شدی لباسای دخترونتو کنار گذاشتم رفتم تو خرید بلوز شورتای پسروونه هزار ماشالله دامنه لغاتت زیاد شده هر چی بشنوی از خوب و بد مثل طوطی تکرار میکنی بابا عاشق "چبسید "(چسبید)گفتنته یاد گرفتی به همه میگی جان :بابا جون دان،اجی دان تو خیابون هم به هر کسی ده بار سلام میکنی ترسیدم گفتنت قشنگه دیشب بابا تو ماشین فاطمه رو صدا میزد تو خیلی جدی گفتی ساکت اجی دان خوابید بعضی کلمه ها رو مثل خوابید خیلی تند میگی ادم دوست داره فکتو فشار بده کلا خوردنی شدی ...
13 خرداد 1391

ای کیو سان

عسل مامان سلام دیروز اداره بودم که خبر شدم عمو مجید موهاتو از ته زده خیلی عصبانی شدم چون تصمیم داشتم ببرمت اتلیه ظهر که دیدمت خیلی بانمک شده بودی بخصوص وقتی گواشواره هاتو در اوردن انگار از اول پسر بودی امروز با بچه های اداره میریم اردو نگران سر کچلتم که نسوزه چون میدونم تحمل افتابگیرو نداری خودت خیلی ذوق زده شدی میگفتی مامان چچلم ...
13 خرداد 1391

دخی منگول

سلام عسیسم خیلی زود دلم برات غنج میره خیلی بلا شدی دیروز بابا میگفت :یه دختر دارم وتو جواب میدادی :شا نناله صورتی داره محیا:مانناله ازخوشگلی محیا:تانناله وجالب اینکه ترتیب شعر رو که جابجا میکردیم تو اشتباه نمیکردی این روزا هر کاری میکنی میگی مامان "ماشالله" منم میگم ماشاالله دخترم بعد میخندی وبه کارت ادامه میدی اشتهات عالیه مهمانی که میریم خودتو با چیزی مشغول میکنی و اهل لجبازی نیستی نسبت به وسایل من و خودت حساسی و نمیزاری کسی به اونا دست بزنه نصف شب صدا میزنی مامان میگم بله با یه لحن قشنگی که ش و "و"رو غلیظ تلفظ میکنی میگی "پاشوو" میدونم که گرسنت شده بعد که یه خوراکی میارم ...
9 ارديبهشت 1391

فرهنگ لغت محیا

                                                                       پ,س=پسته ب,س=بیسکوییت دّن=دنت بیلیم=بریم بولو=برو پاشو                            &n...
22 فروردين 1391

خودشیرینی

دیشب منو بابا رو با کارت کشتی قصه اینه که : محیا سرشب خوابیده بود ماهم حدس میزدیم با خواب نهاییش مشکل پیدا کنیم من قبل از همه خودمو به خواب زدم دیدم رفته بالای سر باباو فاطمه داره مثل ژاپنی ها تندوتند حرفایی رو بلغور میکنه (مثلا داشت تعریف میکرد)من یهو خندم گرفت اونم تا دید من بیدارم اومد و گفت مامان بیلیم(بریم) منم دیدم اوضاع خیطه چشامو بستم مثلا خوابم اونم شروع کرد به بوسیدن سر و گوشو چشمو صورتم دلم داشت براش ضعف میرفت اما به رو خودم نیاوردم چون میدونستم ازم دنت میخواد بنا به عادت پس از قطع شیر دنت هم نداشتیم نمیدونم کچل (عروسکش)و از کجا توی تاریکی پیدا کرد اومد بالا سرم نشست نگاه کردم دیدم اونو بغل کرده بلوزشو بالا...
19 فروردين 1391

اخرین روزهای سال

عزیز دلم محیا روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم با قطع شیرت شبها بی تاب بودی طلب شیر نمی کردی اما بیقرار و معترض با سر تو اتاق میچرخیدی و گریه میکردی یه هفته ای به پات تا صبح بیدار بودم منم درد داشتم و اذیت بودم هم برا تو هم خودم . عزیزکم سال داره تموم میشه هر چند بخاطر مادر بزرگ عید نداریم و حال و هوای نوروز تو خونمون نیست اما این روزای اخر دعا میکنم تو و فاطمه در پناه خدا باشیدارزو میکنم خدا به شما دو تا فرشته کوچولوی من و همه دوستای دنیای مجازیتون و پدر و مادرای مهربونشون عزت سربلندی ,شادی ,سلامت,بخت بلند وخوش اقبالی عطا کنه سال خوبی رو برا همه مون بخصوص بابا سعید ارزو میکنم   عید همگی مبارک ...
6 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد