مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ختل و متل

زلزله

1391/4/22 10:29
نویسنده : مامان
277 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دردونه

دیروز بابا تا شب اداره بود منو تو و فاطمه هم طبق معمول خونه بابا جون بودیم

ظهر که رسیدم خونه دیدم همه خوابند و فقط خاله خدیج بیداره تو هم اومدی جلو پله ها و دوباره گفتی

"مامان سلام"

وای مامان همه خستگیم در رفت

وقتی خاله اینا میان ماهم اتراق میکنیم خونه بابا جون

عصر تو و محمد مهدی رو گذاشتیم پیش مامان و باباجون وبا خاله ها٤ساعت زدیم به بازار و خیابون

بمیرم مامان برات برگشتنی مامان جون تعریف کرد میخواسته محمد مهدی رو رو پاهاش بخوابونه تو دیدی و با عصبانیت متکا رو از رو پاها مامانجون کشیدی و محمد مهدی رو هم زدی و علنابا زبون بی زبونی  اعلام کردی

کسی حق نداره در حضور تو به بچه دیگه ای محبت کنه

باباجون میگفت در مقابل گریه ات هرکاری کرده اروم نشدی و به همه میگفتی "بد بد"

ودست اخر اونقد گریه کردی تا خوابت برده

عزیز دلکم ,طفلکی محمد مهدی چند ماهی یبار از مامان جون و باباجون سهم میبره اما تو هرروز پیششونی

حالا یه بارکمتر متوجه ت شدن ببین چکار کردی 

منم چون عذاب وجدان داشتم ساعت١٠که بابا اومد پیشنهاد دادم ببریمت سرسره

جالب اینجاست که براسر خوردن بزرگترین و خطرناکترین سرسره رو انتخاب میکنی و هیچم نمیترسی

خودت بدو از پله ها بالا میری و سریع سر میخوری

قشنگترین لحظه اینه که وقتی میگیم محیا دیگه بریم خونه قانع میشی و

 میگی "سرسر خافظ  فُدا میام "

 

برخلاف فاطمه که این مواقع سوزنش گیر میکرد و به هیچ صراطی مستقیم نمی شد

شب فاطمه میخواست زبان تمرین کنه مگه تو گذاشتی!

طبق معمول ساعت١  آماده خواب شدیم

بار اول گذاشتمت تو تختت شب بخیر گفتم و رفتم بخوابم تا دراز کشیدم صدا زدی مامان مامان بیا

اومدم چیه مامان ؟

- اب بده

اب دادم خوردی  دوباره شب بخیر و رفتم دراز کشیدم بار دوم

مامان مامان بیا

امدم - چیه مامان جون

اشاره کردی به کلاهت "کلا بده"

دادم برعکس گذاشتی رو سرت

من: مامان دیگه بخوابم

محیا :بخواب

دوباره جاگیر شدم

مامان مامان

خودمو به نشنیدن زدم فایده نداشت انقد گفتی تا دوباره اومدم

چیه مامان

پول مِِخوام

شاخ در اوردم رفتم یه اسکناس برات اوردم  نشستی تو تختت پولو گرفتی و یه کتاب قصه باز کردی مثلا به خوندن

کنار تختت خودمو زدم به خواب که مثلا بخوابی یه ربع طول کشید تا چشاتو بستی

با صلوات رفتم و خوابیدم اما این بار با گریه صدام زدی طفلی مزاحم خواب فاطمه هم شدی

انگار امشب چیزیت میشد محکم میخواستی دستمو تو دستت نگه داری

منم با خیال راحت اوردمت بیرون تخت و کنار هم دراز کشیدیم تا دستاتو دور گردنم ننداختی نخوابیدی

بالاخره خوابیدیم

 

صدای عجیبی اومد بعععله

زلزله بود ٣:٣٥دقیقه صبح با گفتن یا امام زمان بیدار شدم به تو و فاطمه نگاه کردم تو خواب ناز بودین

بابا هم با این که رو تخت  خوابیده بود بیدار شد لامپ ها رو روشن کردیم

بابا خواست ماشینو روشن کنه ببره تو کوچه شما روهم بزاره توش

گفتم بزار باشن یه کم موندیم خبری نشد دوباره خوابیدیم

صبح ٧:١٥دوباره یه کوچولو زلزله اومد الان اداره ام و شما خونه خوابید خیلی دلهره تونو دارم  خدا بخیر کنه

 

فرشته کوچولوی من بی تابی دیشب تو میخواست خبر از یه حادثه بده

تا من خوابم عمیق نشه

خدا  حافظ خودتو و خواهرت باشه عزیزای دلم

 

 

پ.ن:هنوز نفهمیدم کانون زلزله کجا بود و چند ریشتر بود هرچی بود شدید بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان نگار
22 تیر 91 11:02
شما کدوم شهرین تهران هستین
آخه من متوجه نشدم



.......................................
نه عزیزم ما تهران نیستیم
سپیده
22 تیر 91 12:15
سلام. اپ کردم. خوشحال می شم نظرتونو بدونم.
مامان نیاز
22 تیر 91 13:25
سلام عزیزم همیشه سلامت باشی مواظب خودتون باشید منم تو اخبار شنیدم زلزله رو
نسرین مامان باران
27 تیر 91 8:54
نازی چه دخمل شیطونی . وای زلزله وحشتناکه خداروشکر بخیر گذشته .
سپیده
29 تیر 91 18:02
سلام. ممنون که از وبلاگم بازدید کردید.


..........................
بازم میایم دیدنتون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد