مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ختل و متل

بدون عنوان

دیروز دایی حاجی اومد دنبالتون باباجون اینا دلتنگتون شده بودند وای محیا باشیرین کاریهات همه رو دیوونه خودت کردی  دائم یه کتاب دستت میگیری و به هرکه میرسی میگی برام بخون بمیرم الهی مامان دیشب بعد شیر خوردنت بدون اینکه  متوجه باشم گوشوارت گیر کرد به لباسم و گوشتو کشید خیلی گریه کردی فاطمه خانم دو روز گذشته امتحانات ریاضی و بخوانیم بنویسیم رو عالی برد  امروز کتابشو جا گذاشته بود براش بردم مدرسه بمیرم الهی رنگ به رو نداشت اخه سرما خورده و گلوش درد میکرد دوشنبه 19/10/1390 ...
11 اسفند 1390

اولین حسادت

دیشب رفتیم خونه عمو محسن پسرشون "بهراد"6ماهه شده بود تپلی با لپهای اویزون مامان عکسهاشو بعدا میزاره ببینید انگار بهروز خالی بنده خلاصه مامان بدون اینکه متوجه باشه من دارم حسادت میکنم ی  ریز قربون صدقش میرفت و نازش میخرید و باهاش بازی میکرد اولش به رو ی خودم نیاوردم با وجودی که تمام بعد ازظهر رو نخوابیده بودم به نشانه اعتراض سعی مامان رو برای خوابوندن خودم بی نتیجه گذاشتم ی  مدت گذاشت و دیدیم نه بابا این مامانی دست بردار نیست در یک اقدام غافل گیرانه با پا زدم به بالش نی نی میخواستم بزنم تو سرش مامان نذاشت بعد هم با دستام کلی "بد" نثارش کردم وهی گفتم بد بد مامان تازه دوزار...
11 اسفند 1390

روزهای التهاب

طی روزهای گذشته من دوباره (گلاب بروتون)اسهال همراه با یکبار استفراغ +بی اشتهایی گرفتم .روز اول مامان بابا از اداره اومدن منو بردن کلینیک،گفتن  ی بیماری ویروسیه . دیروز مامان مرخصی گرفت موند پیش من ،امابهتر نشدم عصر منو بردن پیش  ی فوق تخصص بیماریهای عفونی کودکان ،دستور بستری داد . اما مامان زیر بار نرفت و گفت خودم ازش مراقبت میکنم .برام یه سرم دادن ،از مچ پام تزریقش کردن کلی گریه کردم مامان هم همزمان با من گریه میکرد (حواسم بود که توو اوج بیتابی خودم ،مامانو ناز کنم که گریه نکنه ،مامان میگه با این همه دلسوزیت منو اسیر کردی) خلاصه شب گذشته اشتهامون برگشت تازه مامان فهمید به احتمال زیاد بیتابی م...
1 اسفند 1390

تقلید

      این روزا مامانو کلافه کردم مزاحم تمرینای ورزشی فاطمه میشم تا میاد  ی  کم درس بخونه منم همون کتابی رو که فقط دست اونه میخوام مدت طولانی در یخچالو باز میزارم وقتی مامان مای بی بی منو عوض میکنه کلی باید دنبالم بدوه تا شلوار بپوشم تازگی ها "ازادی"رو بیشتر دوست دارم دیشب بابا خواست  ی  تذکر در گوشی به ابجی بده منم با  ی  چرخش ١٨٠درجه رفتم و در گوش مامان شروع کردم به پچ پچ ٧بار هم اینکارو تکرار کردمو بعداز هر بار هم نگاه معنی داری به بابایی مینداختم "یعنی که منم بلدم" دیشب ابجی میخواست با خودش بازی کنه چادرشو سرش کشید منم اینقده گریه کردمو جیغ و دا...
27 بهمن 1390

کلمات جدید

از بس این مامان نگران دیر حرف زدن من بود تصمیم گرفتم یهو چند کلمه رو باهم رونمایی کنم ماما_داداش(جالبه که اینو نداره و یادش گرفته)_دا(دایی)-عم(نمیدونم عمو بود یا عمه)   چون اومدن بابا دیر شد منم بی طاقتش شدم تمام دیروز عصر مامانو با بهانه گیری کلافه کردم خونه سوت و کور بود دیگه حوصلم سر رفته بود ابجی زرنگه ما هم هنوز نفهمیده بابا رفته ماموریت یعنی مامان پیچوندش .والا اونم مامانو بیچاره میکرد مامان به بابا زنگ زده که خودشو تا ظهر برسونه والا دیگه نمی دونه با ما چکار کنه دیشب  باباجونی اومد پیش ما که تنها نباشیم یه دل سیر باهاش بازی کردمو ازسر و کولش بالا رفتم   ...
19 بهمن 1390

کلمه جدید

دیروز دوباره بابا سعید رفت ماموریت جدیدا وابستگیم به بابا زیاد شده واسه همین اجی فاطمه شب قبلش شروع کرد به گریه و زاری وشکایت که:ازوقتی این محیای لعنتی اومده بابا دیگه بامن کاری نداره .باباهم رفت بوسیدشو نازشو کشید که اینطور نیست منم از فرصت سوءاستفاده کرده اویزون بابا شدم و حالا نبوس کی ببوس تقصیر منه که مامانو یاد نگرفته دیروز زبان مبارک رو به کلمه "اجی"گشودم   پ.ن محیا(گلاب به روتون)به جیش میگه "دش"به کسر د دیشب فاطمه رفته بود دوش بگیره محیا هم عروسک کچلشوکه حکم بچشو داره بوسید ورفت با پشت دست در حموم رو زدن و   ی   ریز میگفت دش دش یعنی عروسکم دس...
18 بهمن 1390

18ماهگی

اخی بالاخره این نی نی وبلاگ درست شد   چند روز بود انگار سیستمش قطع بود مامان نمیتونست نه از من بنویسه نه با دوستام تبادل افکار کنه دیروز هم تولد ورود به ١٨ماهگیم بود که مامان تو وبلاگ ابجی فاطمه برام نوشت   دیروز باخونواده رفتیم جشن بادبادکها خوش گذشت یه لحظه هم تو شلوغی جمعیت از مامان فاصله گرفتم    و دور از چشمش رفتم لابلای مردم ایستادم و زل زدم به بقیه مامان منو گم کرد .خیلی ترسید اما زود پیدا شدم همه دوستای خوبم دوستون دارم محیا -نیروانا-هلیا -ماناومانیا -رایین -باران -مانیا مامان هر روز به شما سر میزنه   ...
17 بهمن 1390

مهمانی

دیشب همکار مامان بابا ما و چند تا خونواده دیگه رو بمناسبت تولد نی نی جدیدشون دعوت کرده بودند خونشون شام. بابا با همکاراش مامان هم با خانمهاشون سرگرم بودند اجی فاطمه هم با ریحانه (دختر میزبان )با کامپیوتر بازی میکردند منم این وسط میچرخیدم شام هم نخوردم چون کباب کوبیده نبود بعد از شام که گروهی از مهمونها رفتند شروع کردم به گریه و بیتابی مامان و بابا نفهمیدن چم شد منو توی خواب اوردن خونمون اما دوباره تا صبح بغض داشتم مامان معتقده شاید از قیافه یکی از اقایون ترسیدم اما بابا میگه احتمالاطه پسراقای میدانی منو ترسونده    تا زبون باز نکنم این بیچاره ها دایم توی حدس و ...
11 بهمن 1390

واکنشهای تازه

سلام محیا جونم تازه کلمه" ایو"(الو) رو یاد گرفته تا تلفن زنگ میزنه گوشی رو برمیداره و شروع میکنه به "ایو"گفتن دیگه هم اونو به کسی نمیده مگه اینکه اونطرف خط بهش بگن محیا خداحافظی کن اونوقته که گوشی رو میزاره کنار و با دست بای بای میکنه دیشب بابایی گفت:آماده شید اومدم بریم خیابون یه دور بزنیم فاطمه به هوای اینکه بتونه بابا رو راضی کنه ببرش پارک اسکیت بازی کنه حسابی خودش رو پوشوند محیا هم بادیدن اون گذاشت براش شال گردن و دستکش بپوشم باباکه بوق زدم رفتیم توکوچه دیدیم وای بارون باریده پس اسکیت بازی حذف شد. موسیقی ماشین که پخش شد محیا هم شروع کرد به خوندن (البته به سبک خودش و با صداهای عجیب غریب)...
9 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد