اولین حسادت
دیشب رفتیم خونه عمو محسن پسرشون "بهراد"6ماهه شده بود
تپلی با لپهای اویزون
مامان عکسهاشو بعدا میزاره ببینید انگار بهروز خالی بنده
خلاصه مامان بدون اینکه متوجه باشه من دارم حسادت میکنم
ی ریز قربون صدقش میرفت و نازش میخرید و باهاش بازی میکرد
اولش به رو ی خودم نیاوردم با وجودی که تمام بعد ازظهر رو نخوابیده بودم
به نشانه اعتراض سعی مامان رو برای خوابوندن خودم بی نتیجه گذاشتم
ی مدت گذاشت و دیدیم نه بابا این مامانی دست بردار نیست
در یک اقدام غافل گیرانه با پا زدم به بالش نی نی
میخواستم بزنم تو سرش مامان نذاشت بعد هم با دستام کلی "بد" نثارش کردم
وهی گفتم بد بد
مامان تازه دوزارش افتاد و با من همصدا شد
دیگه تا اخر مهمونیی اون و بابایی و فاطمه جرات نکردن جلو من به نی نی لبخند بزنن
اما من که تو دلم مونده بود و فکر کردم نینی قاپ مامان بابامو دزدیده شب
با بدقلقی خوابیدم و تازه تا صبح هم دوبار خودمو خیس کردم
تا اینا باشن دیگه جلو من قربون صدقه هیچ نی نی نرن