مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ختل و متل

دلتنگی محیا

روز دوشنبه ظهر وقتی رفتم خونه محیا خانم خواب بود پرستارش گفت خوب بوده اما چیزی نخورده وقتی اون رفت نمیدونم چرا رفتم بالای سر محیا و از خواب ناز بیدارش کردم خدای من!! بچم وقتی بلند شد اب شده بود جثه ش به ریزی یه بچه ٦ماهه میزد هیچوقت محیا تپولو که بابا بهش میگفت "خرس کوچولوی بابا" اینقد ابکشیده ندیده بودم بالای سرش زار زدم حس کردم بچم با پرستار جدید غریبی کرده و چون زبون همدیگه رو نفهمیدن ترجیح داده فقط بخوابه وقتی بابایی اومد و منو تو رو با اون حال دید  زد تو سر خودش اونم متوجه شد تو راحت نبودی خلاصه عصر هم که رفتیم خونه باباجون همه متوجه شدن تو دختر همیشه نیستی کلی غصه تو   خوردن &nbs...
5 بهمن 1390

کشمکش های خواهرانه

گلای قشنگم : فاطمه چند روزه انفولانزا گرفته و صداش در نمیاد   منو بابا همچنان با دکتر بردنش مشکل داریم چون خانم از امپول میترسه دیروز حرکات ژیمناستیک شو تمرین میکرد محیا با کلی ذوق سعی میکرد کارای اونو تقلید کنه اونقدر ورجه وورجه کرد و مثلا پشتک های کجکی زد که دست اخر گیج میزد این روزا خیلی بامزه شده وقتی ایفون زنگ میزنه یا صدای در میاد زل میزنه به مونیتور ایفون ُدستاشو بهم میماله ُباذوق و دلهره میگه "د" یعنی در بعد هر کی بیاد توو اون میدوه و بافرار میگه منو دنبال کنید تازگیها چه شب چه روز وقتی عصبانی میشه و با من قهر میکنه یا میره رو قالیچه پشت در دستشویی دراز میکشه یا روی سرامیکهای پذ...
3 بهمن 1390

محیا و بیماری

بازم سلام عروسکای قشنگم     محیا چند روزی بود هر دیقه میگفت "اب" تا لیوان ابو دستش میدادیم کمی میخورد و بقیشو می ریخت رو لباسش شاید همین کارش شایدم ویروس فاطمه باعث شد  مریض بشه و دو روزه تب داره  گلوشم خس خس میکنه  شباهم بیدار میشه و شروع میکنه  به چرخیدن و بازرسی توی خونه طوری شده که منم صبح ها تو اداره چرت میزنم فاطمه خانم بالاخره رفت دکتر کمی بهتر شده از اول هفته روزشماری میکنه واسه ۴شنبه  که تعطیل بشه چهارشنبه 28/10/1390 ...
3 بهمن 1390

کلمه جدید

کوشولوی من دیشب داشت با انگشتی هاش بازی میکرد وقتی پسر رو گذاشت رو انگشتش گفتم محیا بگو : علی (مثلا اسمش علی بود ).سریع یاد گرفت و دیگه مدام تکرار میکرد " الا " دیشب خاله خدیج از شهر کرد اومدن فاطمه برادیدن ریحانه لحظه شماری میکنه بعد از اداره باید ببرمشون خونه بابا جون توی این فصل امتحانات دایی مهدی اونجا باوجود فاطمه وریحانه و محیا ومحمدمهدی چه مهدکودکی میشه...٢٩/١٠/١٣٩٠ساعت 10:30 ...
3 بهمن 1390

اسباب کشی

سلام دوستای من ما مان ادرس مارو عوض کرد از بلاگفا مارو اورد نی نی وبلاگ این ١٠تا پست پایینی هم مال دیماهه اینجا تاریخ هاش قاطی شده ...
3 بهمن 1390

دلتنگی

الهی مامان دورت بگرده دو روزه پرستار محیا عوض شده خیلی دلهره دارم نکنه باهاش کنار نیاد ٨صبح زنگ زدم خونه خاله پرستار گفت هنوز بیدار نشده ٩زنگ زدم گفت بیدار شده دارو هاشو خورده دوباره خوابیده (واین یعنی دلتنگی) ١٢که زنگ زدم گفت داری نقاشی(خط خطی )میکشی فقط هم تخم مرغ اب پز تو خوردی مامان بمیره که چند روزه بی اشتهایی دیشب خاله خدیج مهمونمون بودن بعد از شام طفلکی بابا بشقاب بدست نیم ساعت دنبالت بود تا یه کم کباب کوبیده و جوجه خوردی نمیدونی چقدر ذوق کردم اخه کل روز هیچی نخورده بودی طبق معمول چسبیده بودی به عمو مجید .خیلی رابطه ات با عمو خوبه اولش محمد مهدی موهاتو میکشید ...
3 بهمن 1390

بدون عنوان

دیروز فاطمه رو بردم استخر پیشرفتش ذوق زدم کرد   محیا هم از دیدن استخر اب هیجانزده شده بود وقتی مربی ها سوت میزدند اونم جیغ میزد یکشنبه 11/10/1390 ...
1 بهمن 1390

بدون عنوان

محیا جونم پیشرفتات زیاد شده گوشی تلفن رو میگیری وشروع میکنی به صداهای مختلف از خودت دراوردن مثلا داری حرف میزنی جالبه که دیگه اونو به کسی نمیدی چندروزی بود که سعی میکردی بدون نشستن و سر پایی از پله اشپزخونه  و یه پله پذیرایی پایین بیایی حالا موفق شدی وچه ذوقی میکنی وقتی برمیگردی ومسیرتلاشتو تو نگاه میکنی دوشنبه 12/10/1390   ...
1 بهمن 1390

بدون عنوان

بابا سعید دیروز رفت ماموریت مشهد. فاطمه تا شب متوجه نشد اما سرشام که خونه باباجون بودیم  پا شدبه باباش زنگ زد وشروع کرد به گریه وزاری و فیلم هندی.. سه شنبه 13/10/1390
1 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد