خودشیرینی
دیشب منو بابا رو با کارت کشتی قصه اینه که :
محیا سرشب خوابیده بود ماهم حدس میزدیم با خواب نهاییش مشکل پیدا کنیم من قبل از همه خودمو به خواب زدم دیدم رفته بالای سر باباو فاطمه داره مثل ژاپنی ها تندوتند حرفایی رو بلغور میکنه (مثلا داشت تعریف میکرد)من یهو خندم گرفت اونم تا دید من بیدارم اومد و گفت مامان بیلیم(بریم) منم دیدم اوضاع خیطه چشامو بستم مثلا خوابم اونم شروع کرد به بوسیدن سر و گوشو چشمو صورتم
دلم داشت براش ضعف میرفت اما به رو خودم نیاوردم چون میدونستم ازم دنت میخواد بنا به عادت پس از قطع شیر
دنت هم نداشتیم
نمیدونم کچل (عروسکش)و از کجا توی تاریکی پیدا کرد اومد بالا سرم نشست نگاه کردم دیدم اونو بغل کرده بلوزشو بالا کشیده داره مثلا شیرش میده
یه خورده هم پاهای عروسکشو مثل وقتی من خودشو مامی میکنم بالامیکنم بالا گرفت
بعد اومد اونو بخوابونه سر عروسکش خورد پایین تخت
درست مثل وقتی خودش به جایی میخوره ما اون جا رو میزنیم ومیگیم بد بد تا محیا دلش خنک شه
اونم چند دفعه پاشد زد به تخت وگفت بد بد که کچل اروم شه
با این حرکتش طاقت نیاوردمو بغلش کردم بابا و فاطمه هم بلند شدن به تماشا
اونم وقتی دید ما بیداریم با ذوق رفت کنا رتخت بابا و شروع کرد به نماز خوندن
وای که موقع قنوت و تشهد چه حالت زیبایی داشت
بعد مثل کسی که چیزی یادش اومده باشه گفت مامان دن(دنت)
بابای طفلکی هم گفت فایده نداره این نیمه شب بلند میشه بیچارمون میکنه ساعت ١٢:٤٥شب رفت مرکز شهر بگرده یه جا باز باشه براش دنت بیاره
پیدا کرد و اورد و محیا بعداز خوردن پسته و یه لیوان اب و دنت با خوندن قران تو گوشش بالاخره خوابید
خوابت خوش عروسک ملوسم