حادثه
سلام ارزوی مامان
دو روز گذشته بخاطر کار مامان و بابا همگی رفتیم تهران
عصر شنبه بابا تو و اجی جان و برد پارک
فاطمه میره تاب بازی
بابا تا میره فاطمه رو محکم هل بده از تو غافل میشه و یه بچه دیگه با تابش میخوره بتو
بالای لبت شکاف خورد و بابا تورو خونی و گریون اورد تا برسونیم درمانگاه وای که چقدر برات گریه میکردم و تو با نگاه بمن میگفتی
مامان گیه نکن
یکی اونجا گفت باید بخیه بشه
نذاشتم اخه جاش تا همیشه تو صورتت میموند
یه کم شستشو دادن و برگشتیم
خواستم ببرمت یه متخصص زیبایی که اگه بنا به بخیه بود اونا برات نامرئی بزنن
امامگه نوبت گیر میومد
شب وقتی خوابیدی حس کردم شکاف مثل هلال ماه باز شده و یه کم سفید
داشتم میمردم نذر حضرت معصومه کردم و شروع کردم به صلوات برا امام زمان تا خوابم برد
صبح روز بعد دهانه شکاف یه کم بسته بود رفتیم قم حرم نذرمو دادم و برگشتیم خونمون
الحمدلله بهتری
بابا جون اینا هنوز ندیدنت نمیدونم چقدر توبیخم میکنن
اما عسلم زخم لبت بدترین شوک رو به بابات زد هم بخاطر درد خودت هم میدونست من بتو خیلی حساسم از بی دقتی خودش
خلاصه رنگ به رو بابا نمونده بود
فاطمه هم کلی ترسیده بود
خدا رو شکر بخیر گذشت