لباس دعا
همیشه وقتی قراره دو روز تعطیلی داشته باشیم فکرم میره پی خواب بیشتر
این بار اما شب اول هم من حالم خوب نبود هم محیا .اون طفلکی که یهو تب کرد .نیمه شب دیدم سعید بلند شد رفت اشپز خونه گفتم چی میخوای گفت شربت ضد تب واسه محیا ،یادم افتاد تموم کردیم یه قرص استامینوفن له کرد تو اب تا بهش بده ،اونم کمی شو خورد برخلاف همیشه راضی به پاشویه هم نمیشد.خلاصه سعید بینوا،٥ صبح ٢٨صفر راه افتاد تو خیابون دنبال یه داروخانه واسه شربت استامینوفن.تو این فاصله جالب بود که محیا از هذیون داشت یه نوحه محلی رو زمزمه میکرد.
اون روز میخواستم لباساشو عوض کنم و لباش مشکی تنش کنم گفت :مامان میخوای "لباس دعا"برام بپوشی .
شب دوم تعطیلی هم خانم دل درد گرفت خیلی اروم میره بالا سر باباش ومیگه :(با صدای زیر)بابا شکمم درد میکنه ابنبات(نبات داغ)میدی.بعد هم دستشویی و این پروسه تا دو ساعت ما رو بیخواب کرد طفلی سعید بخاطر ملاحظه من خودش به محیا میرسید و کاری بمن نداشت اما من دلم واسه بیخوابیش میسوخت چون دائم در رفت وامد کارای خانم بود نتیجه اینکه امروز صبح بزحمت واسه اداره بیدارش کردم و نزدیک بود خواب بمونه.
اینم از نقشه های مابرای اندکی خواب بیشتر که توسط خانم کوچولو نقش براب شد