محیا و نینی نیومده

سلام عروسک کوچولوی من 

دیشب مدام تو خواب ناله میکردی و بلند بلند حرف میزدی

خیلی نااروم بودی قبل از خواب بستنی خوردی ومن میترسیدم نکنه سرما خوردی داری هذیون میگی وممکنه تب کنی

پرستارت گفت ١٠ونیم بیدار شدی البته با همون حالتهای دیشب

چند وقت پیش داشتم به بابا میگفتم تا قبل از پیدا شدن نی نی و بزرگ شدن شکمم محیا بحدی بمن وابسته بود که حتی تو ماشین هم بغلم بود یه ازم جدا نمیشد

اما حالا تو ماشین که حتما باید پشت سر بابا بشینه .ظهر هم که منو بابا با هم میریم خونه دستامو باز میکنم که بیاد بغلم اما میپره بغل بابا

فقط وقتی بگم محیا انرژیم تموم شده میگه" انرجی" و بعد میاد تا محکم بغلش کنم

وقتی زنگ میزنم خونه میگه :سلام حاج خانم

حالا دیروز داشت بازی میکرد شال خاله فاطی رو پوشیده بود(اصولا عادت داره هر وقت میریم خونه بابا جون یدونه از وسیله های خاله فافا رو برمیداره مثل شال رژ کرم ساعت و...)

بهش میگم خوبی حاج خانم میگه من حاج خانم نیستم من محیام

من:پس حاج خانم کیه؟

محیا:با لبه های شالش صورتشو تا بالای بینی پوشیده و فقط چشماشو گذاشته میگه:حاج خانم اینجولیه

من:خوب کجاست

محیا:تو مسجده

ومن حس میکنم اخرین شبی که رفتیم روضه و گفتند حاج خانم از قم اومده تو ذهن دخترم ثبت شده

این روزا پای ثابت برنامه محلی استان شدی موسیقی محلی شبکه هم خیلی تورو بوجد میاری پا میشی مثل خرگوش بپربپر

همچنان بابت هر کاری که برات میشه تشکر میکنی (مٍسی)

هر کس عطسه میکنه حتما میگی "عافیت"

وبازهم دعواهای تو و فاطمه سر کتاباش ادامه داره چند روز قبل که فاطمه رفت کلاس زبان برگشتی میگی بابا زود باش دیلم شده کلاس دارم

بابا:کلاس چی؟

محیا :قلان(قران)وما