سلام ناز دونه دیروز خیلی بد قلق بودی ظهر که منو بابا اومدیم خونه رفتی نشستی پشت در سالن که نزاری خاله معصومه(پرستارت)بره حدود٤٥مین باهات حرف زدیم تا قبول کنی اجازه بدی خاله بری اما تو کتت نرفت که نرفت .اخرش بابا دید اون بنده خدا معطله تو بغل قاپیدت و برد تو اتاق مثلا سرگرمت کنه . اما تو شروع کردی به اژیر کشیدن. اونقد جیغ زدی و خاله گفتی که مهسا هم اومد روبروت نشست شروع کرد به جیغ زدن .فک میکرد اینم یه بازیه مجبور شدم برا اروم کردنت تن بدم به خرید بستنی اونم ازنوع عروسکی.دیروز تولد دایی حاجی بود برخلاف همیشه پیشنهاد دادی بریم خونه باباجون کیک تولد بخوریم دایی ظهر شیرینی خریده بود شب هم بخاطر تو کیک خرید هم خوردی هم بردی . ساعت ...