داداش محیا
سلام کوچولو
دوسه شبه تب داری گلوت خشک میشه و شبا سرفه داری
بمیرم برات با یه تب اب میشی .پنجشنبه سالگرد شوهر خاله بود با باباجون اینا رفتم. دنبالم راه افتادی تبدار و مریض .هرکاری کردم راضی به موندن نشدی .ترافیک سنگین بود از یه جایی نمیشد ماشین برد .حال رارفتن نداشتی.مجبور شدم بغلت کنم .باباجون هم با دیدن من برا اینکه من اذیت نشم تو رو گرفت و با ناز بغلت کرد
لطف کردی محبت خاله خرسه ایت رو به مهسا نشون دادی و اونم درگیر تب کردی طفلی اونم اخر هفته تبداری داشت و اخر هفته منو کوفت کردید.
دیشب عمو وحید ماشین جدید رو اورد و شام موندن منو زن عمو زدیم به درد دل و....
توهم بعد شام با بهنود حسابی دعوات شد سر اینکه چرا پای عروسکت (علی کوچولو )رو دراورده .خواستم بهنود اروم کنم بهش میگم تو داداش فاطمه و محیا یی باید دوسشون داشته باشی
اونم میگفت نه من داداششون نیستم
میبینم برگشتی به فاطمه میگی :اشکالی نداره اجی خودم داداشت میشم
الهی قربون این همه مهربونیت برم