اخرین جمعه پاییز
بابا قول داده بود اگه جمعه افتابی باشه بریم باغ انار .
دقیقا ظهر راه افتاذیم چون بابایی انگار یادش رفته بود و تا ساعت ١٠سرشو کرده بود زیرپتو انگار نه انگار
دو ساعت رفتیم و ٤٠کیلومتری باغهای انار کاشف بعمل اومد که انارها تموم شده و رفتن بی فایده است
بابا هم واسه اینکه ضایع نشه گفت باشه میریم شهرستان بعدی تالابهای زیباشو میبینیم
راه افتادیم ...
بین راهی اینجا توقف کرد
جای قشنگی بود کوه پشت سر بچه ها سبز شده بود اونجا چون منطقه گرمسیریه طبیعتش مثل فروردین بود طوری که این کوچولو که بازی بچه ها شده بود با خیال راحت مشغول دونه پیدا کردن بود
اونجا یه رستوران طبیعی داشت صاحب اونجا گوسفندا رو پروار میکرد -ذبح میکرد و کباب تحویل مشتری ها میداد اقای پدر هم ما رو دعوت کرد به دلمه جگر و کباب چنجه
جاتون خالی واقععععععععععا خوشمزه بود
بعد هم رفتیم مامان یه عالمه سبزی خورشی گرفت و پیش بسوی تالاب
من که راه نمیاومدم بابا منو بغل کرد تا نزدیک تالاب
بعد من و مامان زل زدیم به این نقاشی زیبای خدا
بابا هم تنهایی رفت تا نزدیک اب و فاتحانه برگشت
من نمیدونم هور چیه مامان میگه دور تا دور تالاب ادمو یاد هورهای جبهه میندازه
فک کنم مامان یه دور جبهه بوده اما نه!!!!
تو فیلما دیده .اینم جمعه بیاد ماندنی من و فافا
وقتی برگشتیم خونه که چند ساعتی میشد هوا تاریک شده بود.