مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ختل و متل

لباس دعا

همیشه وقتی قراره دو روز تعطیلی داشته باشیم فکرم میره پی خواب بیشتر این بار اما شب اول هم من حالم خوب نبود هم محیا .اون طفلکی که یهو تب کرد .نیمه شب دیدم سعید بلند شد رفت اشپز خونه گفتم چی میخوای گفت شربت ضد تب واسه محیا ،یادم افتاد تموم کردیم یه قرص استامینوفن له کرد تو اب تا بهش بده ،اونم کمی شو خورد برخلاف همیشه راضی به پاشویه هم نمیشد.خلاصه سعید بینوا،٥ صبح ٢٨صفر راه افتاد تو خیابون دنبال یه داروخانه واسه شربت استامینوفن.تو این فاصله جالب بود که محیا از هذیون داشت یه نوحه محلی رو زمزمه میکرد. اون روز میخواستم لباساشو عوض کنم و لباش مشکی تنش کنم گفت :مامان میخوای "لباس دعا"برام بپوشی . شب دوم تعطیلی هم خانم دل درد گرفت خیلی ار...
24 دی 1391

مامان ظالم

دستم بشکنه مامان از ظهر جمعه که تو حمام کلی قشرق بپا کردی اعصابم بهم ریخت واسه همین عصر وقتی داشتیم میرفتیم خونه باباجون و فاطمه سر گفتن یه حرفی با وجودی که گفتم نگو پیله کرد زدم تو دهنش . تو خونه بابا جون وقتی توهم از خواب بیدار شدیو ٢٠دقیقه نازت کردم وگفتم بیا بریم دسشویی و اخر سر کار خودتو رو فرش کردی یهو هجوم بردم و هم دو تا سیلی محکم بهت زدم و هم کشون کشون بردمت بیرون .شاید چون خونه باباجون بود بهم ریختم اخه مامان جون نمیتونه نظافت کنه اگه خونه خودمون بود زیاد مهم نبود.خیلی بیرحم شدم نذاشتم کسی نزدیک بیاد و نازت کنه داشتی از گریه میمردی صورتت قرمز شده بود عذاب وجدان گرفتم خواستم بغلت کنم اما خیلی شیرین با گریه گفتی گمشو ب...
26 آذر 1391

معجزه

سلام شوشولوی من طبق معمول هر روز که میام اداره دلم یه دنیا برات تنگ میشه لحظه شماری میکنم واسه دیدنت روزی چند بار زنگ میزنم تا صدای قشنگتو که میگه" مامان کی میای "بشنوم دیروز بعد ناهار بابا میخواست بره یبرون هر کاری کرد متوجه نشی نشد که نشد اخرش با همون لباس خونه بردت فکر کردم باهم رفتید سوپری محل میوه بخرید اما ٥/١بعد با دست و پای یخ زده برگشتید برده بودت محل اپارتمانهایی که تازه خریده نظارتی کنه دیروز فاطمه واسه درس خوندن تنبلی میکرد اخه امروز امتحان کوییز داره سرش داد زدم تو هم خیلی اروم با اون لحن بچه گونه ملوست گفتی :مامان چلا خودتو عصبانی میکنی؟ کاش خوردنی بودی میخوردمت . دیشب اخبار یه بچه دوساله رو نشون د...
8 آذر 1391

دقت

دختر بلای من دیروز ابجی فاطمه یه جفت چکمه سفید بلند خریده بود وقتی پوشیدش تشبیه تو خیلی قشنگ بود گفتی : اجی پلیس شدی؟ و من عمق دقت تو رو فهمیدم که وقتی میریم خیابون و میگی پلیس از سر تا پا براندازشون میکنی دیروز بردمت روضه ذکر کردن و دعا خوندنت جالب بود این روزا دائم سر دفتر و کتابای فاطمه بخصوص کتابای زبانش درگیری میگی مامان:وان تو تلی فور بخونم ؟ومنم با التماس باید فاطمه رو راضی کنم کتابشو بده دستت البته خط خطیش نکنی فردا هم تولد فاطمه جونه ...
30 آبان 1391

بی براری

سلام ملوسکم خدا نخواست یه داداش داشته باشی سونو میگه بازم بچه دختره اما علایم ماماهای خانگی میگه پسره من سونو رو مطمئن ترم نمیدونم وقتی بیاد چکار میکنی اما میدونم در عین لجبازی و یدندگیت خیلی مهربونی این شبا وقتی میخوایم بخوابیم میری سر دفترت و میگی یه لحظه وایسا میخوام نگاشی بکشم و شروع میکنی بکشیدن اگه یه خط کوچولو هم تو یه صفحه کشیده باشی دیگه راضی نمیشی اونجا چیزی بکشی خیلی دوست داریم   ...
7 آبان 1391

زیارت

سلام عسیسم هر وقت میخوام از تو بنویسم ته دلم غنج میره ،اخه خیلی خوشمزه و دوس داشتنی هستی شیرین کاری هات خیلی زیاده اما مامان این روزها هم وقت نداره هم کمی حوصله نداره تازگی هر کاری میکنی که کمی ناراحت میشم سریع میگی مامان ببخشید واین کلمه اخر رو با تلفظ قشنگی میگی که باید حتما تورو بوسید چشم چشم دو ابرو رو قشنگ میخونی و نقاشی میکشی تو قران و نماز پیشرفت داشتی به پرستارت سپردم توی شعر و  نقاشی باهات کار کنه  علاقه زیادی به عرض اندام داری تا کسی بخصوص فاطمه تعریفی میکنه تو هم با دست وزبون شروع میکنی به حرف زدن خداحافظ رو کامل میگی دیگه نمی گی خافظ واسه تولد امام رضا که رفته بودیم مشهد (یه اردوی اداری ...
22 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد