دلتنگی محیا
روز دوشنبه ظهر وقتی رفتم خونه محیا خانم خواب بود پرستارش گفت خوب بوده اما چیزی نخورده
وقتی اون رفت نمیدونم چرا رفتم بالای سر محیا و از خواب ناز بیدارش کردم
خدای من!! بچم وقتی بلند شد اب شده بود جثه ش به ریزی یه بچه ٦ماهه میزد هیچوقت محیا تپولو که بابا بهش میگفت "خرس کوچولوی بابا" اینقد ابکشیده ندیده بودم بالای سرش زار زدم حس کردم بچم با پرستار جدید غریبی کرده و چون زبون همدیگه رو نفهمیدن ترجیح داده فقط بخوابه
وقتی بابایی اومد و منو تو رو با اون حال دید زد تو سر خودش اونم متوجه شد تو راحت نبودی
خلاصه عصر هم که رفتیم خونه باباجون همه متوجه شدن تو دختر همیشه نیستی
کلی غصه تو خوردن
بعد از کلی شور و مشورت منو بابایی تصمیم گرفتیم که بخاطر رفاه حال محیا دوباره از پرستار قبلی بخوایم برگرده (البته اون بخاطر مشکل خودش رفته بود این چند روز هم خیلی زنگ زده بود و حال محیا رو میپرسید در مجموع اونم راغب بود برگرده)
پرستار جدید رو با کلی عذر خواهی فرستادیم رفت تا گلم احساس پژمردگی نکنه
امروز خیالم راحت بود که وقتی میام اداره دخترم بیدار شه و خالشو ببینه اروم میشه