30شهریور94
9شب سی ام از زیباکنار رسیدیم
سفر امسال به شمال بدلیل بارون دریا و ابتنی زیادی براتون نداشت
مامان جون شام پخته بود بعد شام رفتیم خونه و حمامت کردم تا برای فردا و مدرسه اماده بشی
31 شهریور
زودتر بیدارشدم تا برات صبحانه اماده کنم
کمی بعد خودت سرحال و قبراق بیدارشدی
توی مانتو شلوار کاربنی با کفشای قرمزت خیلی ملوس و مامانی بودی
محیای عزیز من میره پیش دبستانی
همراه بابا بردیمش مدرسه .گفتن پیش ا عصر بیان و محیا گلی برگشت خونه تا عصر
از اداره مستقیم رفتیم دنبالش و ناهار نخورده بردمیش مدرسه
همه پیشا بودن توی اون گرما زیر افتاب مثلا داشتن براشون برنامه میزاشتن
میدونستم محیا از گرما کلافه شده
از تو صف کشیدمش بیرون و بردمش لب اب خوری مقنعه شو دراورد و خودشو با اب خنک کرد
4کلاس ثابت عصر داشتن .یه کلاس ثابت صبح
ازش پرسیدم خودش مایل بود صب باشه بقول خودش وقتی ما میریم اداره اونم بیدار شه
قربون دختر سحرخیزم برم