مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 26 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه سن داره

ختل و متل

30شهریور94

9شب سی ام از زیباکنار رسیدیم سفر امسال به شمال بدلیل بارون دریا و ابتنی زیادی براتون نداشت مامان جون شام پخته بود بعد شام رفتیم خونه و حمامت کردم تا برای فردا و مدرسه اماده بشی 31 شهریور زودتر بیدارشدم تا برات صبحانه اماده کنم کمی بعد خودت سرحال و قبراق بیدارشدی توی مانتو شلوار کاربنی با کفشای قرمزت خیلی ملوس و مامانی بودی محیای عزیز من میره پیش دبستانی همراه بابا بردیمش مدرسه .گفتن پیش ا عصر بیان  و محیا گلی برگشت خونه تا عصر از اداره مستقیم رفتیم دنبالش و ناهار نخورده بردمیش مدرسه همه پیشا بودن توی اون گرما زیر افتاب مثلا داشتن براشون برنامه میزاشتن ...
1 مهر 1394

روزانه های قلوها

سلام اول محیا یه هفته اس پرستار اومده محیا خیالش راحته دیگه تو تنهایی احساس ترس و دزد نمی کنه یه هفته اس با اشتیاق میره کلاس ژیمناستیک ارومتر شده .بیشتر به من میچسبه   حالا مهسا دوز مهربونیش رفته بالا.یبار طرف بابا رو میگیره یبار من دیروز سیب زمینی سرخ میکردم بابا ناخنک میزد من تذکر میدادم نکن و تو از توی هال میگفتی بابا منه ولش کن بزار بوخوله عسیس دلم وبابا  و من میخواد بگه "میشینم یا نشست" میگه "نشینم" همچنان کپی رایت محیا و کاراشه هردوتاشون روزانه چند تا بستنی می خورن دیروز مهمان داش...
7 ارديبهشت 1394

بقول نی نی وبلاگ :مهسا دو سالگیت مبارک

سه شنبه 6فروردین 90بیمارستان شفا دقیقا همین ساعت 10:00منو از اتاق عمل اوردن بیرون .با یه دختر سفید و ناز که اسمش شد "مهسا=مثل ماه" و امروز مهسای "مهربان"و دوست داشتنی من شمع دو سالگیشو فوت میکنه و قدم به سال سوم زندگیش میزاره عزیز دلم دختر مهربون مامان امیدوارم سالهای سال در پناه حق تعالی خوب و سلامت زندگی کنی و عاقبت بخیر بشی مهسا تا یه گوسفند میبینه میگه بو خولیمش دیروز رفته بودیم اسکی خیلی به بچه ها خوش گذشت ...
6 فروردين 1394

بدون عنوان

کی قلب منه محیا :من کی چشمای منه مهسا:من این روزکه حس میکنم بچه ها کمتر منو میبینن دائم اینو براشون میخونم دو روزه تصمیم گرفتم دیگه به مهسا شیر خشک ندم و بجاش شیر پاستوریزه جایگزین کنم خوشبختانه پذیرفت  مهسا به شیر خشک میگه  نم نم . دیشب شیر ریختم تو شیشه شیرش و میگه نم نم بدم میگه :نه شیر بده دیشب سریال گذر از رنجها رو میدیدیم اونجایی که "دنیا گفت حمید من با تو خوشبختم خودت هم نمیدونی واسه خوشبختی بمن چی دادی " مهسا کاملا مشغول بازی میپرسه؟چی دادی و ما امروز صبح دارم بهش صبحانه میدم عروسکشو خوابونده رو پاهاش و میگ...
29 بهمن 1393

محیا غیر منتظره

سلام دخترای گلم آپارتمانمون اماده شده ولی منو بابا برای رفتن به اونجا تردید داریم با وجودی که نزدیک خونه باباجونه به مهد قرانی و یه باشگاه ژیمناستیک نزدیکه اما معلوم نیست بریم اونجا دادم کمد و قفسه اتاق شما رو یه سبز فسفری قشنگ زدن .اما چه فایده مشکل سر فاطمه و محیا ست اینا دوتا  مثل جمع نقیضین محاله باهم کنار بیان و دائم درگیرن و پر سرو صدا محیا وقتی داد میزنه و مرغش یه پا پیدا میکنه متوجه زمان و مکان و منطق نمیشه هرقدر هم منو بابایی اولتیماتوم دادیم و شرط وشروط گذاشتیم بیفایده اس بابا میگه ابرو مو میبرید سرو صداتون زیاد بشه استشهاد میکنن باید بزاریم و بریم.ومن حالا باید بابا بگرد...
20 بهمن 1393

محیا بی حال

بسلامتی جمعه عروسی دایی حاجی برگزار شد از ظهر تو و مهسا رو بدرخواست عمه فرستادم پیشش و خودم به ارایشگاه و اتلیه رسیدم شب با اونا اومدید تالار برخلاف ذوقی که قبل عروسی واسه عروسی دایی داشتی بد قلق بودی و اصلا نرقصیدی فقط بعد شام یه قر دادی تو و مهسا بخاطر پریسا خیلی ذوق رفتن به خونه باباجون رو دارید باید یادبگیری هروقت خواستی سرتو نندازی پایین و بری طبقه بالا خونه عروس و داماد. مهسا چند وقت پیش شب موقع خواب گفت :بابا دوست دارم بابا:بابافدات بشه مهسا:هژارتا بتازگی خیلی خودشو واسه همه لوس میکنه مهدی بهش میگه گربه ملوسه ...
13 بهمن 1393

محیا عروس

محیا خانم چند روزه بجای ناهار و شام فقط بیسکوئیت میخوره من:محیا خانم دیگه به هیچ عنوان برات بیسکوئیت نمیخرم این که نشد تمام غذات شده بیسکوئیت محیا:بمن چه منم خودم بزرگ میشم با شوهرم میرم فروشگاه اداره تون همه بیسکوئیت ها رو میخرم ومن ...
30 دی 1393

وروجکا

سلام عزیزای دلم این روزا شیفتای کاری من با مدرسه فاطمه عوض میشه تا اون پیش تو و مهسا بمونه امروز هم فاطمه تا ظهر کلاس داشت تا ساعت 12 مهسا خواب بود و من ناهار رو آماده کردم و راضیت کردم بمونی تا من زودتر برم اداره میدونستم میترسی شماره تلفنم و بهت یاد دادم تا زنگ بزنی تا برگشت باباو فاطمه نیم ساعت تنها بودی زنگ زدم گفتی مهسا بیدار شده و تو بی بیش پی پی کرده بعد بابا اومد و عوضش کرد و... الان فاطمه و مهسا خونه ان تو و بابا رفتید چند جا که بابا قرار بود بره فاتحه این روزا بازم با مهسا لج میکنی اما اون کاملا مهربون وقتی اسباب بازی رو که دستشه و تو میخوایش بهت میده ف...
25 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد