در گوشی با بابا
دیروز با مامان وبابا و فاطمه رفتیم راهپیمایی
مامان منو گذاشت تو کالسکم که مثلا راحت باشم
برام سیب و موز هم اورده بود اما ی کم که گذشت (گلاب بروتون )پی پی کردمو
بیتاب شدم مامانو دق مرگ کردم
ی چنگ گربه ای هم انداختم رو پلک خاله
خاله خواست بریم خونه بابا جون
اما مامان با بابا هماهنگ کرد رفتیم خونه تا رسیدیم
خونه مهربون شدم
بعداز ناهار مامان لم داده بود رو مبل تصاویر راهپیمایی رو نگاه میکرد دید راحت نیست بمن طفلکی گفت:
محیا میری برا مامان بالش بیاری منم مثل ی دختر
حرف گوش کن رفتمو با همه قوا یه کوسن بغل گرفتم و براش اوردم
عصر همراه خانواده و بابا جون رفتیم جنگ شادی
منو بابایی کنار هم نشستیم از رقص نور ها خیلی خوشم اومد
همش دس میزدم بیشتر جاها هم به بابا اشاره میکردم سرشو بیاره پایین بعد در گوشش پچ پچ
میکردمو اخرش هم صورتش میبوسیدم
مامان میگفت انگار دوتا نامزدین که عشقولانه در میکنین
من که نفهمیدم یعنی چه اما هرچی صبح بد اخلاق بودم
عصر مهربون شدم کلی هم پسته خوردم
بعدش هم خودمو تو بغل بابا جون لوس کردمو رفتیم خونه بابا جون
مثلا خواستم از خاله عذر خواهی کنم
بمن میگفتن :محیا خاله رو اخ کردی منم میگفتم «نهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ»