مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

ختل و متل

بلبل

سلام ای کیو سان مامان دیگه احساس دخترونه بهت ندارم صدات میزنم پسرم! اخه عین پسرا شدی لباسای دخترونتو کنار گذاشتم رفتم تو خرید بلوز شورتای پسروونه هزار ماشالله دامنه لغاتت زیاد شده هر چی بشنوی از خوب و بد مثل طوطی تکرار میکنی بابا عاشق "چبسید "(چسبید)گفتنته یاد گرفتی به همه میگی جان :بابا جون دان،اجی دان تو خیابون هم به هر کسی ده بار سلام میکنی ترسیدم گفتنت قشنگه دیشب بابا تو ماشین فاطمه رو صدا میزد تو خیلی جدی گفتی ساکت اجی دان خوابید بعضی کلمه ها رو مثل خوابید خیلی تند میگی ادم دوست داره فکتو فشار بده کلا خوردنی شدی ...
13 خرداد 1391

ای کیو سان

عسل مامان سلام دیروز اداره بودم که خبر شدم عمو مجید موهاتو از ته زده خیلی عصبانی شدم چون تصمیم داشتم ببرمت اتلیه ظهر که دیدمت خیلی بانمک شده بودی بخصوص وقتی گواشواره هاتو در اوردن انگار از اول پسر بودی امروز با بچه های اداره میریم اردو نگران سر کچلتم که نسوزه چون میدونم تحمل افتابگیرو نداری خودت خیلی ذوق زده شدی میگفتی مامان چچلم ...
13 خرداد 1391

دخی منگول

سلام عسیسم خیلی زود دلم برات غنج میره خیلی بلا شدی دیروز بابا میگفت :یه دختر دارم وتو جواب میدادی :شا نناله صورتی داره محیا:مانناله ازخوشگلی محیا:تانناله وجالب اینکه ترتیب شعر رو که جابجا میکردیم تو اشتباه نمیکردی این روزا هر کاری میکنی میگی مامان "ماشالله" منم میگم ماشاالله دخترم بعد میخندی وبه کارت ادامه میدی اشتهات عالیه مهمانی که میریم خودتو با چیزی مشغول میکنی و اهل لجبازی نیستی نسبت به وسایل من و خودت حساسی و نمیزاری کسی به اونا دست بزنه نصف شب صدا میزنی مامان میگم بله با یه لحن قشنگی که ش و "و"رو غلیظ تلفظ میکنی میگی "پاشوو" میدونم که گرسنت شده بعد که یه خوراکی میارم ...
9 ارديبهشت 1391

فرهنگ لغت محیا

                                                                       پ,س=پسته ب,س=بیسکوییت دّن=دنت بیلیم=بریم بولو=برو پاشو                            &n...
22 فروردين 1391

خودشیرینی

دیشب منو بابا رو با کارت کشتی قصه اینه که : محیا سرشب خوابیده بود ماهم حدس میزدیم با خواب نهاییش مشکل پیدا کنیم من قبل از همه خودمو به خواب زدم دیدم رفته بالای سر باباو فاطمه داره مثل ژاپنی ها تندوتند حرفایی رو بلغور میکنه (مثلا داشت تعریف میکرد)من یهو خندم گرفت اونم تا دید من بیدارم اومد و گفت مامان بیلیم(بریم) منم دیدم اوضاع خیطه چشامو بستم مثلا خوابم اونم شروع کرد به بوسیدن سر و گوشو چشمو صورتم دلم داشت براش ضعف میرفت اما به رو خودم نیاوردم چون میدونستم ازم دنت میخواد بنا به عادت پس از قطع شیر دنت هم نداشتیم نمیدونم کچل (عروسکش)و از کجا توی تاریکی پیدا کرد اومد بالا سرم نشست نگاه کردم دیدم اونو بغل کرده بلوزشو بالا...
19 فروردين 1391

اخرین روزهای سال

عزیز دلم محیا روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم با قطع شیرت شبها بی تاب بودی طلب شیر نمی کردی اما بیقرار و معترض با سر تو اتاق میچرخیدی و گریه میکردی یه هفته ای به پات تا صبح بیدار بودم منم درد داشتم و اذیت بودم هم برا تو هم خودم . عزیزکم سال داره تموم میشه هر چند بخاطر مادر بزرگ عید نداریم و حال و هوای نوروز تو خونمون نیست اما این روزای اخر دعا میکنم تو و فاطمه در پناه خدا باشیدارزو میکنم خدا به شما دو تا فرشته کوچولوی من و همه دوستای دنیای مجازیتون و پدر و مادرای مهربونشون عزت سربلندی ,شادی ,سلامت,بخت بلند وخوش اقبالی عطا کنه سال خوبی رو برا همه مون بخصوص بابا سعید ارزو میکنم   عید همگی مبارک ...
6 فروردين 1391

قطع شیر مامان

 ازاوا سط هفته گذشته مامان یه ماموریت تهران داشت منم که شیرخوار بودم نمیتونستم نرم این بود که مامان خاله فاطی رو راهی کرد تا اونم بیاد وقتی مامان میره جلسه خاله پیش من باشه  خلاصه این دو سه روزه منو خاله خونه عمه بودیم تنهای تنها مامان خانم هم که تا میرسید خونه ٧شب بود منم دلم خوش بود همراه مامان بودم فقط دو سه ساعت میدیدمش روز برگشت هم منو مریض کردن با سرماخوردگی برگشتم پیش بابا و ابجی و باباجون اینا چون ١٨ماهگیم تمام شده و مامان فقط یه وعده کامل واسه من شیر داره وچون توی بهار و تابستون نمیشه بچه رو از شیر گرفت (استدلالهای مامان) مامان دیروز منو از شیر گرفت منم که عادت داشتم شبا با شیر مام...
20 اسفند 1390

بدون عنوان

نمیزارم عکس بگیری از دست مامان فرار کنم بالای پله ها چقدر خسته ام مامان منو دعوا کرده چون نذاشتم عکس بگیره منم قهرم این مامان وبابا همه جا سایشون رو سر منه حتی تو پارک شمال-شهریور ٩٠ محیا عاشق این عروسکشه درک نمیکنم اجی درس داره بازم شیطونی کنم مامان نتونه عکس بگیره سیر تکاملی محیا تا ١ سالگی     ...
14 اسفند 1390

در گوشی با بابا

دیروز با مامان وبابا و فاطمه رفتیم راهپیمایی مامان منو گذاشت تو کالسکم که مثلا راحت باشم برام سیب و موز هم اورده بود اما ی کم که گذشت (گلاب بروتون )پی پی کردمو بیتاب شدم مامانو دق مرگ کردم ی چنگ گربه ای هم انداختم رو پلک خاله خاله خواست بریم خونه بابا جون اما مامان با بابا هماهنگ کرد رفتیم خونه تا رسیدیم خونه مهربون شدم بعداز ناهار مامان لم داده بود رو مبل تصاویر راهپیمایی رو نگاه میکرد دید راحت نیست بمن طفلکی گفت: محیا میری برا مامان بالش بیاری منم مثل ی دختر حرف گوش کن رفتمو با همه قوا یه کوسن بغل گرفتم و براش اوردم مامان هم کلی قربون صدقه م رفت عصر همراه خانواده و بابا جو...
11 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد